
لا لا لا زلفعلی جان لالالا، لالا لالا روز شده مادر لالالا، لالا لالا ستاره آسمون کم شده مادر لالالا به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، این کلمات تمام داشتهها و دلتنگیهای مادری است که دردانهاش را، ثمره زندگیاش را، پسری که گمان میکرد عصای دست دوران پیریاش میشود را بانوای شیرین تالشی در گهوارهای […]
لا لا لا زلفعلی جان لالالا، لالا لالا روز شده مادر لالالا، لالا لالا ستاره آسمون کم شده مادر لالالا
به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، این کلمات تمام داشتهها و دلتنگیهای مادری است که دردانهاش را، ثمره زندگیاش را، پسری که گمان میکرد عصای دست دوران پیریاش میشود را بانوای شیرین تالشی در گهوارهای چوبی تکان میداد و برایش آواز شهادت میخواند.
آوازی از عشق و دلدادگی، نوایی که صوت زیبایش رهایی از بند دنیا را آموخته و انسان را آزادهای میسازد که در برابر جور بایستد و دعوی برای گرفتن حق مظلوم را بر خود واجب بداند.
خم شدن در شالیزارهای گیلان و کار کردن در جنگلهای کوهستانی، مادری ساخته که ایستادگی در برابر سختیها آیین زندگانیاش شده و چه غیرتمند میشود فرزندی که در دامان سختیکشیده اما پرمهر و لطیف چنین مادری رشد یابد.
با بسمالله الرحمن الرحیم آغاز باید کرد اما از شهادت نوشتن نه یک بسمالله بل هزاران بسمالله میطلبد به نیت هزاران شهیدی که عاشقانه دلداده راه سلطان شهیدان شدند و با نام خداوندگار حسین (ع) در مسیر منتهی به عشق خون پاشیدند تا بازماندگان این راه، شمیم رثای آنها را عطر کنند و از یاد نبرند رمز و راز به آستان جانان رسیدن را.
هزاران هزار سال از دلاوری عباس حسین (ع) گذشت و مجنونان عشق اباعبدالله (ع) کمکم به فراموشی سپرده شده و انگار باب شهادت کمکم بسته شد و در روزهایی که زمین محل جولان نااهلان بود جهاد واژهای غریب مینمود سکوت اما چنان ارزشمند در برابر مزدور که از ایستادگی در برابر ستم پاسخی درخورتر بود.
مردم چندین بار برای ایستادگی برخواستند اما هربار خاموش شدند یا خاموششان کردند تا اینکه روزی از روزها دوباره حماسه حسینی متجلی شد و مادران عاشق، راه عباس شدن را پیش پای جوانانشان گذاشته و یاران حقیقی حسینشان (ع) کردند این بار نه اما 72 تن بلکه بیش از 200 هزار تن پیوستند به یاران حقیقی اباعبدالله (ع)، پیوستند برای یاری فرزند رسول خدا (ص) و این بار نه در روز و نه در شب از مهلکه عمر سعد نگریختند و عاشقانه سر برای حسین (ع) به حراج عاشقی گذاشتند.
این بار در دهه 50 شمسی علیاکبرهای حسین (ع) از جایجای ایران، جانانه سد راه شمر زمانه شدند و اجازه سربریدن ندادند، اگر اینها مخلصانه در نینوا بودند چه ها که نمیشد، اگر علیاکبرهای ایران در شب عاشورا به زیر پای عباس (ع) میافتادند چه غوغا که نمیآفریدند؛ اما گویی اینها باید هزاران سال پس از کربلا متولد میشدند تا حماسه ماندگار دیگری بیافرینند.
خانهشان کمی بالاست، کم نه خیلی بالا، روی تپهها؛ آنجایی که اگر دست دراز کنی به آسمان میرسی، در دامان کوه، بین جنگلهای توت و صنوبر؛ طبیعتی بکر و دستنخورده که نمود کامل خلقت زیبای پروردگار است، جایی که مادر با همان لهجه زیبای تالشی برایش نوای عاشقی سر میداد و خوابی شیرین به فرزندش هدیه میکرد و در هوای پاک کوهستانی در میان جنگلهای گیلان یادش داد پاک بودن را، یادش داد مرد بودن را و دلاورانه بزرگش کرد تا روزی که قدم به میدان نبرد گذاشت.
به سمت کلبه عاشقی شهید زلفعلی گلپور که بخواهی بروی باید کمکم جاده را رو به آسمان طی کنی، گویی شهید میخواهد دستت را بگیرد و تو را بهجایی که متعلق به آن است ببرد، به سمت روستای لاسک از توابع شفت که بروی، باید جنگلهای کوهستانی را به سمت بالا طی کنی،کمی سخت است اما زیباییهای مسیر و شوق دیدار سختی راه را به فراموشی میسپارد.
دیدن چنین بهشتی در گیلان عجیب نیست اما تصور رهایی از این بهشت و رسیدن به بهشت برین، بسان دل کندن از دنیایی است که زیستن در آن عین خوشبختی است اما آنچه شهدا خوشبختی میپنداشتند چقدر از ذهنیت امثال ما دور بود که حتی پس از گذشت اینهمه سال نمیتوانیم از تعلقاتمان دل بکنیم و حرص و آز و طمع مانع از رسیدنمان به خدا و درب شهادت به رویمان بسته میشود.
خانه علی آقا همان بالاست، روی تپهها؛ کلبهای کوچک و تنها اما استوار و پابرجا که هنوز پس از گذشت اینهمه سال عطر شهادتش را از چندین متری میشنوی، خانه خالی است اما نه از عشق بلکه تنها با مادری سالخورده که بههیچعنوان حاضر به ترک کلبهتنهاییاش نیست، کلبهای که با سخنان شیرینش میگوید تنها یادگار فرزند شهیدش است، فرزندی که تنها افتخار زندگی و ثمره چندین سال تربیت قرآنی ننه صنم است.
باور حضور ننه صنم، با این شرایط جسمانی آنهم در چنین ارتفاعی دور از ذهن بود؛ تا اینکه با چشمان خود او را تنها در کلبه چوبی کوهستانیاش مشاهده کردم، آن هوا و آن طبیعت صدای لالاییاش را در گوشم طنینانداز کرد و گویی صدای آشنای شهادت بود.
آنچه روبروی دیدگان من بود، کلبهای چوبی، خانهای که بهسختی روی پا بهظاهر غمزده اما شادمان بود، خانهای که نشاطش را از لبخند گونههای چروکیده این پیرزن سیاهپوش سفیدروی که اهالی محل ننه صنم صدایش میکردند؛ وام گرفته و لبخند نم ناکی به چهره مهمانان کلبه تحمیل میکند، چه بخواهی چه نخواهی لبخند مادر شادابت میکند؛ مادری که از غم دوجهان آزاد و تنها چیزی که رنجش میدهد نبود علی جانش است.
دیدنش بهتنهایی در این کلبه متروک برای لحظهای غمی عظیم بر وجودم نشاند اما مادر شهید چنان از آمدن میهمانان خرسند بود که با لبخندی به پهنای صورت به استقبالمان آمد، ننه میگفت؛ دیشب خواب فرزند شهیدش را دیده، خانه را آبوجارو کرده و روبرویش نشسته و به چشمان آسمانیاش زل زده، میگفت وقتی علی به خوابش میآید دور و برش را نوری شگرف احاطه میکند و صوت زیبای قرآنش تمام خانه را عطر نرگس میاندازد.
ننه صنم میگوید: «هر زمان که اینگونه علی به خوابم میآید انتظار میهمانان عزیزکردهاش را میکشم تا اینکه امروز شما به کلبه کوچکم پا گذاشتید» بهسختی و با آن قد خمیده باذوق به ایوان خانه آمد، در آغوشش جز عطر عشق و سرافرازی چیز دیگری نیافتیم و عزتمندانه به سرسرای قصر چوبیاش دعوت شدیم.
لرزش دستهای زیبایش بیانگر بغضی از دلتنگی است، باور نمیکردم پس از 33 سال از شهادت پسرش اینگونه بیتابی کند، آخر علی جانش تنها 21 ساله بود که شهید شد، فرزند دردانهاش بود، قاری قرآن بود؛ اما آنچه ننه صنم قصه را پابند این کلبه گلی و چوبی کرده بود چه میتوانست باشد جز عشقی مادرانه و دلتنگی که نوید وصال میدهد.
گاه با اشک و گاه با لبخند و با آن لهجه شیرین تالشی از دل برایمان گفت، حرفش را نمیفهمیدم اما آنجا که از دلتنگی برای علیاش میگفت ناخداگاه اشکی بر گونههای همه سرازیر میشد، چشمم کف پاهای پیر و چروکیدهاش، 101 ساله شده، گوشهایش مثل سابق نمیشنود اما از زیبایی صورت و چشمهای دریاییاش ذرهای کاسته نشده و لحن زیبایش هنوز گیراست.
حیرت کردم وقتی با چشمان گریان از شهید میگفت بهیکباره در برابر سؤالم که چرا به پایین تپه نقلمکان نمیکند لبخندی زد و گفت: «پس علی را چهکار کنم؟ آخر علی هر شب به دیدنم میآید، اگر شبی بیاید و من نباشم چگونه پیدایم کند؟»
میگفت پسرش را بهسختی در ارتفاعات سایننگا به دندان گرفته و ثانیه به ثانیه قد کشیدنش را عاشقانه نگریسته است، پیش از اینکه علی وارد مدرسه شود او را به مکتبخانه روستا فرستاده تا قاری قرآن شود و هر بار با صوت زیبایش مادر پیرش را عاشق نوای آسمانیاش کرده است.
ننه میگوید: «با قرآن و نماز چنان مأنوس شد؛ که هر بار وقتی از مدرسه میآمد و سفره غذا را پهن میکردیم به پدرش میگفت: حاجآقا اول نماز بخوانیم بعد غذا بخوریم؛ آنقدر پافشاری میکرد تا نخست به نمازش برسد.»
انس با قرآن، تأکید بر نماز اول وقت، زندگی در دل طبیعتی خدادادی و تربیت در دامان مادری پاک و باصفا که مهر و محبت اهلبیت را در وجود شهید زلفعلی به ودیعه گذاشت، نتیجهای جز شهادت نمیطلبد و سرنوشت زیبای فرزند دردانه ننه صنم نیز چنین شد.
شهید زلفعلی گلپور در سال 1343 در میان کوههای روستای کیش خاله لاسک از دهستان چوبر بخش احمد سر گوراب شهرستان شفت دیده به جهان گشود و پس از 21 سال زندگی سخت اما شرافتمندانه به دیار جنگ و خون شتافت و مشتاقانه علیه باطل ایستادگی کرد و به آن مقصودی که ننه صنم این قصه تلخ و شیرین علیاش را برای آن تربیتکرده بود رسید و در 26 مردادماه سال 64 در «دره شهدا» کردستان به دست گروهک دموکرات به ملاقات سید شهیدان مفتخر شد.